آشنا

آشنای دیروز امروز

آشنا

آشنای دیروز امروز

اولین روزی که وارد خط مقدم شدم

اولین روزی که وارد خط مقدم در منطقه جنگل های ام القعر از توابع فکه جزء شهر اندیمشک شدم آن منطقه پشه هایی بود که شبها امان رزمندگان را می برید و سربازان  به آن می گفتند پشه های خاکی البته فراموش نشود که رتیل و عقرب و مار در منطقه خوزستان فراوان است.

بعضی از سربازان که تاب و توتنشان طاق می شد پشه بند می زدند اما ما که تازه وارد بودیم پشه بند الحمدالله نداشتیم از قضا همان شب یکی از سربازان قدیمی به ما اعلام کرد که قرار است دشمن آتش تهیه بریزد من با خودم گفتم چه مردانه می خواهند آتش تهیه بریزند ما را خبر می کنند ولی من بد متوجه شده بودم اما آن شب گلوله های توپ از روی مان رد می شد با هر گلوله ما از خواب بیدار می شدیم و می رفتیم داخل سنگر اجتماعی (البته این را نگفته بودم که ما بیرون از سنگر روی تختخوابهایی که با چوب ساخته بودیم می خوابیدیم) و بعد بیرون می آمدیم آن شب تا ساعت 4 صبح نخوابیدیم تا اینکه  به من و یکی از سربازان قدیمی گفتند که نوبت شماست که نگهبان باشید  من خوشحال شدم چون می توانستم بیدار باشم و از رفتن داخل سنگر و بیرون آمدن خلاص می شدم.

اولین روزی که به سربازی رفتم

17 اردیبهشت سال 1364 بود من به همراه پسر دایی خود شهید سیاوش شاقلانی دیپلم گرفته بودیم و پسردایی در قزوین مشغول به کار بود من هم در لاهیجان شاگرد بنا بودم و کارگری می کردم تا پولی جمع و جور کنم به خدکت سربازی بروم اما هنوز وقت داشتم که به سربازی نروم ولی از آنجایی که من دوست داشتم در جنگ حاضر باشم بدون اینکه به پسردایی ام خبر دهم خود به ژاندامری آن روز معرفی نمودم و 19 اردیبهشت 1364  به پادگان بزرگ و زیبایی 06 لشکر اعزام شدم وقتی به آنجا رسیدیم شب بود از دم در که وارد شدیم از جلو نظام و خبردار ایستادیم فردی برایمان سخنرانی  کرد که شما باید هر چه سریعتر آماده شوید تا به جبهه ها اعزام شوید لذا یک هفته مرخصی دارید تا فکرهایتان را بکنید بعد هم لباس سربازی که غالباً برایمان بزرگ بود را به ما دادند و با همان اتوبوس برگشت خوردیم و گفتند بعد از یک هفته خود را به پادگان معرفی نمایید.

ما هم اینکار را کردیم یادم است اولین شب جناب استوار حمید علاءالدین بالای یکی از تختخواب ها رفت و به چپ چپ و به راست راست را آموزش داد و بعد از لحظاتی چراغها خاموش و به ما گفتند بخوابید ما هم  مثل زمانی که در خانه بودیم خوابیدیم هنوز نیم ساعتی نگذشته بود  صدای برپا بلند شد همه مان سراسیمه بلند شدیم , چه خبر شده , بمباران شده  گفتند نه پوتین هایتان درست چیده نشده , حدود یک ساعتی دور آسایشگاه دویدیم بعد گفتند بروید بخوابید ما آمدیم  که به خوابیم اما هنوز به خواب نرفته بودیم که دوباره صدای برپا بلند شد و باز همیک ربعی دور آسایشگاه دویدیم و رفتیم خوابیدیم یک هفته اول مدام تکرار می شد تا اینکه نوبت بمباران تهران رسید و شبها , آرام و قرار نداشتیم یکی از شبها وقتی آژیر  خطر به صدا در آمد همه سربازان بیرون دویدند عده ای با ملحفه و عده ای با پتو بعد از اینکه آژیر وضعیت سفید نواخته شد سربازان وارد آسایشگاه شدند و هر کس سرجای خود خوابید سرباز نگهبان آسایشگاه یک ساعت بعد ما را بیدار کرد بلند شوید سربازی گم شده است باید پیدا کنیم ما همگی رفتیم دور آسایشگاه , اینور آنور دیدیم سرباز بر روی سنگ ها خوابیده بود آن هم چه خوابی