آشنا

آشنای دیروز امروز

آشنا

آشنای دیروز امروز

اولین روزی که به سربازی رفتم

17 اردیبهشت سال 1364 بود من به همراه پسر دایی خود شهید سیاوش شاقلانی دیپلم گرفته بودیم و پسردایی در قزوین مشغول به کار بود من هم در لاهیجان شاگرد بنا بودم و کارگری می کردم تا پولی جمع و جور کنم به خدکت سربازی بروم اما هنوز وقت داشتم که به سربازی نروم ولی از آنجایی که من دوست داشتم در جنگ حاضر باشم بدون اینکه به پسردایی ام خبر دهم خود به ژاندامری آن روز معرفی نمودم و 19 اردیبهشت 1364  به پادگان بزرگ و زیبایی 06 لشکر اعزام شدم وقتی به آنجا رسیدیم شب بود از دم در که وارد شدیم از جلو نظام و خبردار ایستادیم فردی برایمان سخنرانی  کرد که شما باید هر چه سریعتر آماده شوید تا به جبهه ها اعزام شوید لذا یک هفته مرخصی دارید تا فکرهایتان را بکنید بعد هم لباس سربازی که غالباً برایمان بزرگ بود را به ما دادند و با همان اتوبوس برگشت خوردیم و گفتند بعد از یک هفته خود را به پادگان معرفی نمایید.

ما هم اینکار را کردیم یادم است اولین شب جناب استوار حمید علاءالدین بالای یکی از تختخواب ها رفت و به چپ چپ و به راست راست را آموزش داد و بعد از لحظاتی چراغها خاموش و به ما گفتند بخوابید ما هم  مثل زمانی که در خانه بودیم خوابیدیم هنوز نیم ساعتی نگذشته بود  صدای برپا بلند شد همه مان سراسیمه بلند شدیم , چه خبر شده , بمباران شده  گفتند نه پوتین هایتان درست چیده نشده , حدود یک ساعتی دور آسایشگاه دویدیم بعد گفتند بروید بخوابید ما آمدیم  که به خوابیم اما هنوز به خواب نرفته بودیم که دوباره صدای برپا بلند شد و باز همیک ربعی دور آسایشگاه دویدیم و رفتیم خوابیدیم یک هفته اول مدام تکرار می شد تا اینکه نوبت بمباران تهران رسید و شبها , آرام و قرار نداشتیم یکی از شبها وقتی آژیر  خطر به صدا در آمد همه سربازان بیرون دویدند عده ای با ملحفه و عده ای با پتو بعد از اینکه آژیر وضعیت سفید نواخته شد سربازان وارد آسایشگاه شدند و هر کس سرجای خود خوابید سرباز نگهبان آسایشگاه یک ساعت بعد ما را بیدار کرد بلند شوید سربازی گم شده است باید پیدا کنیم ما همگی رفتیم دور آسایشگاه , اینور آنور دیدیم سرباز بر روی سنگ ها خوابیده بود آن هم چه خوابی
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد